تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده اش تویاتوبوس نشسته بودم.
یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی تهاتوبوس.
دختر کوچولو روسری اش رو خیلیزیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود.
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشوباد میزد با افسوس گفت:
)توی این گرمااینا چیه پوشیدی؟از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس...تو گرمت نمیشهبچه؟(
همون لحظه اتوبوس ایستاد و بایدپیاده میشدیم.
دختر کوچولو گره یروسری اش رو سفت تر کرد و محکم و با اقتدار گفت:
)چرا گرممه... ولی آتیش جهنم از تابستون امسالخیلی خیلیگرم تره)...
دختر کوچولو پیادهشد و اون خانم بدحجاب سخت به فکر فرو رفت..
●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ●●●ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
وری وری گوووووووووووووووووووووووووووووووووودددددددددددد
سلام خداقوت!
خیلی مطالب قشنگی بود هم کوتاه و هم گویا! موفق باشید.
ممنون از نظرتون التماس دعا
خیلی تاثیرگذار بود ...
مطالب وبلاگتون عالیه ولی چرا به روز نمیشه؟ مثلا واسه عید قربان و غدیر میشد پست بزارین، ماه محرم هم نزدیکه.
پیشنهاد میکنم بانک صوت و تصویر از دوران دفاع مقدس بزارین جای خالیش احساس میشه تو این وبلاگ